داستان سخت یک دوستی
زنگ در خانه را میزنند و صدای عجیبی که انگار دارد ادا در میآورد میگوید: لطفا یه لحظه تشریف بیارین دم در. لباس میپوشم و میروم پایین و تا در را باز میکنم او را میبینم که با لبخند ایستاده آنجا. باورم نمیشود! کی برگشته ایران؟ چرا بیخبر؟ او داد میکشد و من فریاد میزنم. یکدیگر را در آغوش میکشیم و همانطوری وارد خانه میشویم. برایش یک لیوان چای میریزم و چند فحش نثارش میکنم که چرا بیخبر آمده است. از آنجا میگوید، از درس و کار و خانه و رستورانها و کافه ها و آدمها و دوستانش. او از آنجا میگوید که چقدر با اینجا فرق دارد و من از اینجا میگویم که چقدر نسبت به قبل عوض شده است. آنقدر حرف میزنیم که از نیمه شب میگذرد. زنگ میزند خانه و میگوید که شب را اینجا میماند، چون هنوز حرفهایمان نصف هم نشده است.
چند هفتهای بیشتر قرار نیست بماند. به جز تجدید دیدار با فک و فامیل هر روز را با هم میگذرانیم. همه جا میرویم، همه کار میکنیم. کافه نشینی میکنیم، دورهمی میگیریم، شهربازی میرویم، بام تهران میرویم، آخر هفتهها مهمانی میرویم، شمال میرویم. هر جا
دعوت میشود من را با خودش میبرد، هر جا که می خواهم بروم او چسبیده است به من. روزها به سرعت میگذرند. شب رفتنش میروم خانهشان. ناراحت و عصبیست، من هم. دلش نمیخواهد برود، من هم. جمع و جور میکند، من هم: او چمدانش، من هم خودم. رو به روی هم مینشینیم و حرف میزنیم. سفارش میکنیم. آنجا رفتی فلان کن، اینجا ماندی فلان نکن، حواست به فلان باشد، فلان چیز را بپرس و خبرش را بده، خوش بگذران، خوشحال باش، موفق باش، زنده باش، در تماس باش.
نیمه شب است. راه افتادهایم به سمت فرودگاه. دور است. انگار از خود خارج هم دورتر است. توی ماشین لال هستیم. فقط صدای موسیقی میآید. از آهنگهای جدید خبری نیست. اینجا موسیقی خلاصه میشود به تمام آن چیزهایی که قبل از رفتنش با هم شنیدهایم. میرسیم فرودگاه. بار را تحویل میدهیم. حالا نشستهایم و چرت و پرت میگوییم. مسخره بازی در میآوریم. انگار که بخواهیم خودمان را گول بزنیم. انگار که باز هم آمده باشیم مثل همیشه کافه نشینی. چند لحظه بعد او میرود آن طرف، من میمانم این طرف. دماغم را بالا میکشم و میآیم سمت ماشین. در راه تمام آن آهنگ ها را، حالا تنها گوش میکنم»
و این از آن آرزوها و حسرتهای من است، که همچین دوستی را که ندارم داشته باشم، که همچین صمیمیتی را که ندارم داشته باشم، که همچین تجربهای را که ندارم داشته باشم. که کسی که آنقدر نزدیکم است، نزدیکش باشم، که آنقدر مهمم است، مهمش باشم. جنسیتش هم مهم نیست، نه اینکه حتی همچین آدمی باشد و بماند ور دلم. اصلا برود یک سیارهی دیگر! فقط من حس دلتنگی را برای کسی داشته باشم که دلتنگم باشد، که حس دلتنگیاش خودجوش باشد. شما که همچین چیزی دارید، غرِ دلتنگی نزنید!
همین دلتنگی جزو حسرتهای یکی مثل من است.
حال گیری عاشقانه

دختر جوانی از مکزیک برای یک مأموریت اداری چند ماهه به آرژانتین منتقل شد.
پس از دوماه، نامه ای از نامزد مکزیکی خود دریافت می کند به این مضمون :
«لورای عزیز، متأسفانه دیگر نمی توانم به این رابطه از راه دور ادامه بدهم و باید بگویم که در این مدت ده بار به توخیانت کرده ام!!!
و می دانم که نه تو و نه من شایسته این وضع نیستیم. من را ببخش و عکسی که به تو داده بودم برایم پس بفرست»
باعشق : روبرت دخترجوان رنجیـده خاطر از رفتار مرد، ازهمه همکاران و دوستانش می خواهد که عکسی از برادر، پسرعمو، پسردایی ...
خودشان به او قرض بدهند و همه آن عکس ها را با عکس روبرت، نامزد بی وفایش
در یک پاکت گذاشته و همراه با یادداشتی برایش پست می کند
به این مضمون :
روبرت، مراببخش، اما هر چه فکر کردم قیافه تو را به یاد نیاوردم
لطفاً عکس خودت را از میان عکسهای توی پاکت جداکن وبقیه رابه من برگردان
با عشق : لورا ...!
"ایسم" های مختلف چه معنی میدن؟
سوسیالیسم : دو گاو دارید. یکی را نگه می دارید. دیگری را به همسایه خود می دهید.
کمونیسم : دو گاو دارید.دولت هر دوی آن ها را می گیرد تا شما و همسایه تان را در شیرش شریک کند.
فاشیسم : دو گاو دارید.شیر را به دولت می دهید. دولت آن را به شما میفروشد.
کاپیتالیسم : دو گاو دارید.هر دوی آن ها را می دوشید.شیرها را به زمین می ریزید تا قیمت ها همچنان بالا بماند.
نازیسم : دو گاو دارید.دولت به سوی شما تیراندازی می کندو هر دو گاو را می گیرد.
آنارشیسم : دو گاو دارید.گاوها شما را می کشند و همدیگر را می دوشند.
سادیسم : دو گاو دارید. به هر دوی آن ها تیر اندازی می کنید و خودتان را در میان ظرف شیر ها می اندازید.
آپارتاید : دو گاو دارید. شیر گاو سیاه را به گاو سفید می دهید ولی گاو سفید را نمی دوشید.
دولت مرفه : دو گاو دارید. آن ها را می دوشید و بعد شیرشان را به خودشان می دهید.
بوروکراسی : دو گاو دارید.برای تهیه شناسنامه آن ها 17 فرم را در 3 نسخه پر می کنید ولی وقت ندارید شیر آنها را بدوشید.
سازمان ملل : دو گاو دارید.فرانسه شما را از دوشیدن آن ها و آمریکا و انگلیس گاو ها را از شیر دادن به شما وتو می کنند.
ایده آلیسم : دو گاو دارید، ازدواج می کنید. همسر شما آن ها را می دوشد.
رئالیسم : دو گاو دارید. ازدواج می کنید. اما هنوز خودتان آن ها را می دوشید.
متحجریسم : دو گاو دارید. زشت است گاو ماده را بدوشید.
فمینیسم : دو گاو دارید.حق ندارید گاو ماده را بدوشید.
پلورالیسم : دو گاو نر و ماده دارید هر کدام را بدوشید فرقی نمی کند.
لیبرالیسم : دو گاو دارید. آن ها را نمی دوشید چون آزادیشان محدود می شود.
دمکراسی مطلق : دو گاو دارید.از همسایه ها رأی می گیرید که آن ها را بدوشید یا نه....!
سکولاریسم : دوگاو دارید پس نیازی به دين نیست.
جواب دندان شکن
روزی زن و مردی از راهی می رفتند. در بین راه چشمشان به خروسی افتاد که به همراه چند مرغ در حال گذران زندگی بودند!
خروس سر خود را راست کرده و گردن خود را چون سرو کشیده بود و از آن بالا مرغان را زیر نظر داشت!
زن آهی کشید و رو به مرد کرد و گفت: ببین مرد این خروس چقدر خوب از این مرغان مراقبت می کند و به آنها می رسد! تو نیز یاد بگیر!
مرد نیز آهی کشید و گفت: آری زن راست گفتی!
اگر منم هفت هشت زن داشتم که همه نیز با هم جمع بودند و مشکلی با هم نداشتند بهتر از خروس از آنها نگهداری می کردم!
نظرات شما عزیزان:
|